این روزها مشغول درس خواندن هستم. به قول رئیس:«سخت» مشغول هستم!
چیزی تا کنکور نمانده و روز به روز به هیجان و استرسی که دارم افزوده میشود. گاهی با خواندن مطالب به شوق میآیم و گاهی که چیزی را خوب متوجه نمیشوم با خودم میگویم:«بیخود خودت رو گرفتار کردی.»
با آنکه از خستگی بیزارم، اما حضور گاه و بیگاهش را نمیتوانم انکار کنم. خستگی مثل مرگ میماند، وقتی میآید انگار تو دیگر وجود نداری، و بر زندگیات خط بطلان می زند. یکی از اساسی ترین چیزهایی که مبارزه با آن را ضروری میدانم همین احساس خستگیست.
این روزها که در اوج تلاش، ناگهان انگار سوخت تمام میکنم دو حرف دوباره من را زنده میکند؛ یکی کلام مادربزرگ و دیگری جملهی رئیس.
داستان مادربزرگ:
از سالها قبل که نوجوانی دبیرستانی بودم تا همین امروز، یکی از آرزوهای مادربزرگم برای من این بوده است که درسم تمام بشود! هربار که به خانه مان میاید و یا به خانه اش می رویم، اگر مشغول درس خواندن باشم، احساس میکند که دارم کار سختی انجام میدهم و دوست دارد زود تر رها شوم! هربار میپرسد: درست کی تمام میشود؟، و بعد از آنکه متوجه می شود این درس خواندن من مثل اینکه تمامی ندارد، با لحن دلسوزانه ای میپرسد:«حالا بلدی بخونی؟» و وقتی می گویم، «بله مادر!»، کمی خیالش راحت میشود و آنگاه با لحنی کمی تحکم آمیز می گوید: «پس تند تند بخون!»
این حرف ها بارها بین ما دونفر تکرار شده است، و من هربار سعی کردم به حرفش گوش کنم و تندتر بخوانم! این روزها وقتی خسته می شوم با خودم می گویم:«مگه تو به مادر نگفتی که بلدی بخونی؟» پس تندتر بخوان! با اشتیاق بخوان، و با تمام وجود.
داستان رئیس:
رئیس یا آقای مهندس، معمولا از آدم تعریف نمیکند، اما وقتی از کارمان ایراد نمیگیرد می توانیم در دلمان کمی از خودمان تعریف کنیم. یکبار مهندس به من حرفی زد که برایم تعریف بزرگی تلقی شد، حتی اگر چنین قصدی نداشت! یادم نمی آید در رابطه با چه موردی، اما به من گفت: تو از آن آدمهایی نیستی که موقع خواندن کتاب، «سرگیجه» می گیرند! راستش برایم خیلی ارزشمند بود و بابتش خیلی خوشحال شدم، و بیشتر از آن خوشحالیم از این بابت بود که حرفش نابجا نبود و من واقعا موقع کتاب خواندن سرگیجه نمی گیرم! بعد با خودم گفتم که این می تواند از ویژگی های یک آدم اهل مطالعه باشد، و من حداقل یکی از ویژگی های این دسته از آدم ها را «که همیشه دوست داشتم در خیلشان باشم» دارم.
دوکلام حرف حساب این دو نفر جلوی بهانه ها و خستگی های این روزهایم را میگیرد و برایم نوعی محرک تلقی میشود:
این که من می توانم بخوانم، پس باید بخوانم!
و دیگری اینکه من از آدم هایی هستم که موقع خواندن سرگیجه نمیگیرم، پس باید بخوانم!
درباره این سایت